فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
فریمافریما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

فاطمه زهرا وفریماقلب بابایی

محرم ونورسیده

سلام   بالاخره ابجی کوچولو ما در تاریخ ۲۷مهرماه باوزن۲.۵کیلو گرم ساعت یه ربع به یازده بدنیا اومد که بخاطرزردی یه شب زیردستگاه بودومنم خیلی دوسش دارم اینام عکسای کوچولومون   ...
9 آبان 1394

اولین سال وروز مدرسه

  سلام   امسال اولین ساله که پا به مدرسه میذارم اخه من دیگه بزرگ شدم ورفتم پیش دبستانی                                     یه روزقبل ازمهر برامون یه جشن گرفتم که من باعمه ومامانم رفتیم اونجا کلی دست زدیم وشادی کردیم اخر جشن هم مربی هامونو معرفی کردن وما به اتفاق مربی رفتیم سر کلاس اونجا از معلمم خوشم اومد دوست داشتم مدام مدرسه باشم که مامانم گفت باید بریم وشنبه بیایی که اومدیم خونه ومن دل تو دلم نبود تا شنبه مدام میگفتم کی شنبه است وشبا زود میخوابیدم که شنبه خواب نمونم خلاصه شنبه از راه رسید ومن چون بابام سرکار بود ...
5 مهر 1394

ماه رمضان

          سلام   نماز وروزه هاتون قبول   قبل از ماه رمضون مامانم برام یه چادر دوخت که باهاش توی ماه رمضون نماز بخونم منم دوستش دارم هرموقع مامانم نماز میخونه منم میپوشم باهاش نماز میخونم     نیمه ماه رمضون باباجون کمال برای تولد امام حسن جشن میگیره همه کمک میکنن منم چون مامانم نمیتونست کمک کنه فقط گهواره رودرست کردیم بابام هم باعمه هام وعموها حیاط روتزیین کردن.شب جشن هم من بابچه هاکلی بازی کردیم وخوش گذشت عمو شمس هم بهم یه کادو داد           اینم ازشبهای احیا منو مامانم تو خونه که قران خوندم وقران مامانمو روی سرم گذاشتم وبر...
17 مرداد 1394

تولد ۵سالگی

    سلام   امسال۲۳اردیبهشت تولد ۵سالگیم بود ولی بابا ومامانم گفتن که دیگه کسی رودعوت نمیکنن رفتن برام کیک خریدن که خودمون باشیم ومزاحم بقیه نشیم که من به عمه سمیه وعزیز زنگ زده بودن تولدم روتبریک گفته بودن دعوت کردم واونام گفتن باشه بعد به بابام گفتم گفت باشه میگم بیان که اونام اومدن وهمه باهم یه جشن کوچولوگرفتیم وبرام کادو خریدن ممنون ازهمشون     اخه تولد محمدمهدی وعموشمس هم ۲۴و۲۵اردیبهشت بودکه اونام یه جشن کوچولو گرفتن  ...
13 تير 1394

نوروز

  سلام  ببخشید دیر به دیر میام اخه مامانم باید بنویسه اونم وقت نمیکنه حالا تا جایی که یادمون باشه براتون مینویسم اول سال نوتون مبارک امیدوارم سال خوبی رو اغاز کرده باشین امسال برای ما با سالهای دیگه فرق داشت اخه ماامسال یه نی نی دیگه تو راه داریم بخاطر همین مامانم وقت نداره   اینم هفت سین منو نی نی کوچولومون     مثل همیشه بابام امسالم بیشتر سر کار بود وما جایی نرفتیم فقط شنبه سال با عمو شجاع وعمه رفتیم اطراف باغ گردی اخه باباجون با عزیز رفته بودن بندر عباس عمه شده بود ابجی من همیشه پیش من بود من خیلی خوشحال بودم   یه روز بابام بیکار بود گفت بریم گردش که وقتی ما برای رفتن اماد...
12 تير 1394

تولد وروزهای برفی

سلام تولد باباجون کمال منو محمدهستیم که بهزادم کنارمون ننشست   کرمان روزهای برفی بامحمد کران خونه باباجون سید داود با امیرمهدی ونجمه بچه های خاله فاطی   ...
7 اسفند 1393

دوماهه

سلام ببخشید دیر شد این دوماه رو خلاصه میکنم   قبل ازمحرم با باباجون اینا وعمو شمس رفتیم شیراز اخه بابام سر کار بود نیومد دوروز بود ولی خوب بود عمو مارو همه جابرد یه روز رفتیم ارامگاه سعدی چندتا خارجی اومدن طرفم من ترسیدم عمه اومد پیشم یه کم خیالم راحت شد خیلی خوب بود   ماه محرم باعزیزومامانم میرفتم زیارت عاشورا کتاب ومهر میدادم دعا میخوندم   شب یلداهم خونه خاله سحردعوت شدیم اونجا با هستی کلی بازی واذیت کردیم   بعداز ماه صفر بابابام وباباجون اینا رفتیم قشم اونجام کلی گشتیم دریا رفتیم وکلی هم خرید کردیم جاتون خالی خیلی خوب بود   اینام عکسام به ترتیب سفرشیراز      ...
20 دی 1393

تولد

سلام تولد تولد تولدت مبارک بابایی روزت مبارک امسال تولدم باروز پدر یکی شدولی امسال بابام برام جشن گرفت وهمه رودعوت کردیم چند روز قبلش بابام برام کلی وسیله گرفت کیک کیتی سفارش داد همه کمک کردن تاکارای روز تولد رو انجام بدیم ولی عمه سمیه بیشترازهمه زحمت کشیدهرروز میومد برای کمک ولی بهزادتلافی کارای عمه رو دراورد مدام منو کتک میزد یه روز هم عمه نیاوردش تاروزتولد عمه ها ومامان کمک کردن اتاق رو تزیین کردن میز رو اماده کردن موقع تولد همه مهمونا اومدن منم کلی رقصیدم بابچه ها بازی کردم شمع فوت کردم کیک بریدم وکلی هم کادو گیرم اومد جاتون خالی خیلی خوش گذشت اینم عکسام میز عصرانه ...
24 ارديبهشت 1393

مشهد

  سلام دیدیدبرگشتیم رفتم مشهدوبرگشتم تابراتون بنویسم شب ساعت 10 بلیط داشتیم که حرکت کنیم همه رفتیم راه اهن بهزاد دیرتراومداخه دوتا باباجون وعزیزومامان جون وعمو شمس وباباومامانم بودنتاقبل ازبهزاد سکوت بود ولی وقتی که اومد دوتایی باهم شدیم واونجاکلی بازی کردیم تااینکه قطار اومدشب خوابیدیم صبح بابهزاد کلی بازی وشیطنت کردیم تارسیدم مشهدرفتیم هتل بعدم رفتیم حرم حالا من خسته میشدم خواب میرفتم ولی بیچاره عمه اسایش نداشت بااین بچه اش توی کالسکه هم نمینشست مدام منم کتک میخوردم فقط داد میزدم یه روز باعمه هارفتیم الماس شرق اونجاهم کارمون همین بود یه روز همگی باهم رفتیم گنبد خشتی کلی کتاب خریدم هرروز ...
24 ارديبهشت 1393