فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 روز سن داره
فریمافریما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

فاطمه زهرا وفریماقلب بابایی

نوروز

  سلام  ببخشید دیر به دیر میام اخه مامانم باید بنویسه اونم وقت نمیکنه حالا تا جایی که یادمون باشه براتون مینویسم اول سال نوتون مبارک امیدوارم سال خوبی رو اغاز کرده باشین امسال برای ما با سالهای دیگه فرق داشت اخه ماامسال یه نی نی دیگه تو راه داریم بخاطر همین مامانم وقت نداره   اینم هفت سین منو نی نی کوچولومون     مثل همیشه بابام امسالم بیشتر سر کار بود وما جایی نرفتیم فقط شنبه سال با عمو شجاع وعمه رفتیم اطراف باغ گردی اخه باباجون با عزیز رفته بودن بندر عباس عمه شده بود ابجی من همیشه پیش من بود من خیلی خوشحال بودم   یه روز بابام بیکار بود گفت بریم گردش که وقتی ما برای رفتن اماد...
12 تير 1394

تولد وروزهای برفی

سلام تولد باباجون کمال منو محمدهستیم که بهزادم کنارمون ننشست   کرمان روزهای برفی بامحمد کران خونه باباجون سید داود با امیرمهدی ونجمه بچه های خاله فاطی   ...
7 اسفند 1393

دوماهه

سلام ببخشید دیر شد این دوماه رو خلاصه میکنم   قبل ازمحرم با باباجون اینا وعمو شمس رفتیم شیراز اخه بابام سر کار بود نیومد دوروز بود ولی خوب بود عمو مارو همه جابرد یه روز رفتیم ارامگاه سعدی چندتا خارجی اومدن طرفم من ترسیدم عمه اومد پیشم یه کم خیالم راحت شد خیلی خوب بود   ماه محرم باعزیزومامانم میرفتم زیارت عاشورا کتاب ومهر میدادم دعا میخوندم   شب یلداهم خونه خاله سحردعوت شدیم اونجا با هستی کلی بازی واذیت کردیم   بعداز ماه صفر بابابام وباباجون اینا رفتیم قشم اونجام کلی گشتیم دریا رفتیم وکلی هم خرید کردیم جاتون خالی خیلی خوب بود   اینام عکسام به ترتیب سفرشیراز      ...
20 دی 1393

تولد

سلام تولد تولد تولدت مبارک بابایی روزت مبارک امسال تولدم باروز پدر یکی شدولی امسال بابام برام جشن گرفت وهمه رودعوت کردیم چند روز قبلش بابام برام کلی وسیله گرفت کیک کیتی سفارش داد همه کمک کردن تاکارای روز تولد رو انجام بدیم ولی عمه سمیه بیشترازهمه زحمت کشیدهرروز میومد برای کمک ولی بهزادتلافی کارای عمه رو دراورد مدام منو کتک میزد یه روز هم عمه نیاوردش تاروزتولد عمه ها ومامان کمک کردن اتاق رو تزیین کردن میز رو اماده کردن موقع تولد همه مهمونا اومدن منم کلی رقصیدم بابچه ها بازی کردم شمع فوت کردم کیک بریدم وکلی هم کادو گیرم اومد جاتون خالی خیلی خوش گذشت اینم عکسام میز عصرانه ...
24 ارديبهشت 1393

مشهد

  سلام دیدیدبرگشتیم رفتم مشهدوبرگشتم تابراتون بنویسم شب ساعت 10 بلیط داشتیم که حرکت کنیم همه رفتیم راه اهن بهزاد دیرتراومداخه دوتا باباجون وعزیزومامان جون وعمو شمس وباباومامانم بودنتاقبل ازبهزاد سکوت بود ولی وقتی که اومد دوتایی باهم شدیم واونجاکلی بازی کردیم تااینکه قطار اومدشب خوابیدیم صبح بابهزاد کلی بازی وشیطنت کردیم تارسیدم مشهدرفتیم هتل بعدم رفتیم حرم حالا من خسته میشدم خواب میرفتم ولی بیچاره عمه اسایش نداشت بااین بچه اش توی کالسکه هم نمینشست مدام منم کتک میخوردم فقط داد میزدم یه روز باعمه هارفتیم الماس شرق اونجاهم کارمون همین بود یه روز همگی باهم رفتیم گنبد خشتی کلی کتاب خریدم هرروز ...
24 ارديبهشت 1393

گردش بعداز13

سلام هفته بعداز13 باعمه سمیه وباباجون کمال رفتیم سعادت ابادتوی باغهای اطرافش که اونجابابهزادومحمد کلی بازی کردیم وکلی هم از بهزاد کتک خوردم از صبح رفتیم وظهراونجابودیم بامحمدرفتیم روی درخت که عکس بگیریم ولی من ازترس داشتم سکته میکردم . بهزاد داره میگه ای نفسکش که بیاد منو بزنه   بخاطراینکه بابام میخواست بره سرکار زود حرکت کردیم که بیاییم ولی باباجون وعمه سمیه میخواستن برن یه جای دیگه که منم شدم همراه اونها ولی نیمه راه مامانم اومدومنوباگریه برد که بریم خونه منم توی راه خواب رفتم راستی هفته اینده باباباجون کمال وعزیزوعمه ها وباباجون سیدداودومامان جون بابابامومامانم اگه خدابخوادداریم...
29 فروردين 1393

13بدر

سلام 13بدر امسال هوای شهرمابارونی شدومانتونستیم هیچ جا بریم مجبور شدیم بمونیم توی خونه.ولی برای ناهاررفتیم خونه باباجون کمال اخه عزیزی زحمت کشیده بودوناهار درست کرده بود.ولی عصرش بامامان وبابام وعمه جبران کردیم ورفتیم یه گشت توی شهرزدیم بعدم از اونجارفتیم ازخونه باباجون محمدمهدی اش گرفتیم ورفتیم پارک واونجانشستیم وبازی کردیم وکنار یه مجسمه بود که من بهش میگفتم بی بی عکس گرفتیم راستی بابابام سبزه هم گره زدیم خلاصه سیزدمون رو بدر کردیم وبارون گرفت ومابرگشتیم خونه ...
18 فروردين 1393